سفارش تبلیغ
صبا ویژن
پسر آدم ؟ چون دیدى پروردگارت پى در پى نعمت‏هاى خود به تو مى‏رساند و تو او را نافرمانى مى‏کنى از او بترس . [نهج البلاغه] مهمانان امروز: 3 همه مهمانها: 69841
یادداشتی از یک شاگرد ِ مدرسه‏ی خدا - هیچ آدابی و ترتیبی مجوی
** خانه **
** ارتباط با من **
** مدیریت وبلاگ **

**خبرگزاری وبلاگ **   یادداشتی از یک شاگرد ِ مدرسه‏ی خدا - هیچ آدابی و ترتیبی مجوی

** به اینجاها هم سر بزنین **
قصه گو
آرام لاو
جیلیز ویلیز
داآش کوچیکه
دفتر مشق بیدل
یک آســمان غروب
رامین پشت کنکوری
داش سورن و زمینش
دوبیتی *****دو بیتی

** اوقات شرعی **

** مطالب گذشته** اردیبهشت 85
فروردین 85
اسفند 84
بهمن 84
تابستان 1385
بهار 1385

** مولای یا مولای**

** وضعیت من در یاهو ** یــــاهـو
یادداشتی از یک شاگرد ِ مدرسه‏ی خدا
نویسنده: ابوذر(شنبه 85 فروردین 26 12:29 عصر)

زحمت پست اینبار وبلاگمو فاطمه کشیده . چه اشکال داره یه بارم یکی دیگه برام آپ کنه ؟

نظر یادتون نره .

 

 

بسم اللهِ الصابرین

 

از وقتی خودمو شناختم منتظر بودم و امیدوار که یه روزی بالاخره نوبت منم بشه و خدا اسم منم بنویسه توی مدرسش . جایی که مدیرش خودشه . بعد از بیست سال قبولم کرد ، بالاخره اسممو نوشت ، آخه خیلی کم شاگرد میگرفت . یه چیزاییش با بقیه ی مدارس فرق میکرد . مثلا میگفتن هرکی وارد این مدرسه بشه دیگه هیچوقت نمیتونه ازش خارج بشه ، مگه این که اخراجش کنن . یه شرط خیلی جالب و عجیبم داشت ، برای هر شاگرد یه معلم مخصوص میذاشت . میگفتن معلماش بهترین بنده های خدان .

راستش من اولاش تمام اصرارم برای رفتن به اونجا ، برای این بود که میدیم مشتاق خیلی داره ولی شاگرد اول کم داره . یعنی طاقتا کمه . میگفتن همه چیز بستگی به معلمت داره . اونه که از وقتی وارد اونجا بشی تا همیشه ی همیشه همراهته .

نمیدونم من کار خاصی کرده بودم یا خدا خیلی دوستم داشت که یکی از بهترین معلمای اون مدرسه شد معلمم . اصلا باورم نمیشد .

درس اولم یه ختم قرآن یک ماهه بود اونم تو بهترین ماه خدا . ماه میهمانی خدا .

درسای اوّلو مثل آدمای گیج میگذروندم . آخر ِ همون ماه بهترین هدیه ی تمام زندگیمو بهم داد خدای مهربونم . هنوز گیج محبتاش بودم .

حالا معلمم شروع کرده بود و بهم سرمشق میداد . سرمشق اول : چهل روز ، روزی چهل مرتبه

حَسبُنَا الله وَ نِعمَ الوَکیل نِعمَ المَولی وَ نِعمَ النَّصیر

تازه داشتم یه چیزایی میفهمیدم که سرمشق دوّمو بهم داد .

یا غَفور یا رَحیم

عاشق این مشق ِ عشقم . بهترین سرمشق دنیاست .

سرمشقا رو پشت سر هم بهم میداد

 اُفَوِّضُ اَمری اِلیَ الله اِنَّ اللهَ بَصیرٌ  بِالعِباد

لا اِلهَ اِلّا اَنت سُبحانَکَ اِنّی کُنتُ مِنَ الظّالِمین

هرکدوم قشنگ تر از قبلی

خوبیش به این بود که معلممو خیلی دوست داشتم . بهترین معلم دنیا بود . همین ، اشتیاقمو برای یاد گرفتن بیشتر میکرد .

کلاس فوق برنامه هم داشتیم . نماز شب ..... دعای عهد هرروز .....

آرامشی رو که تو این مدت به دست آوردم حاضر نیستم با هیچ لحظه ای عوض کنم .

دوتا عشق رو باهم به دست آورده بودم . هیچ وقت فکر نمیکردم برای اینکه عاشق خدا باشی باید عاشق معلمت باشی . یا بالعکس . این دوتا مکمل همدیگه بودن . یکیشون بدون اون یکی ناقص بود انگار . تنها کاری که ازم تو اون شرایط برمیومد شکر بود . خداجونم به خاطر همه چیز شکر .

تا اینکه خدا بهم گفت برای گذشتن از این مرحله و بالاتر رفتن باید سرمشق اصلی رو یاد بگیری .

 اِنَّ الله َ مَعَ الصّابِرین

سخت ترین سرمشق مدرسه بود . معلمم خیلی کمکم کرد . ولی اشکال از منه . من کوچیکم برا این مشق بزرگ . تا دوباره خود خدا به کمکم اومد .

میخواد بفرسته منو سفر . میگن اونجا خیلی قشنگ صبر و درس میدن .

میگن صبورترین آدمای دنیا از نجف میان .

دعا کنین برام که قبول بشم .

 

    فاطمه

 

 



هر چه میخواهد دل تنگت بگو ( )